محبوب جهان
 
 
شنبه 20 ارديبهشت 1398برچسب:, :: 13:56 ::  نويسنده : ادم

در این وبلاگ داستان هایی میگذارم لطفا نظرات خودتون رو بذارین



شنبه 20 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 13:58 ::  نويسنده : ادم

 مگس نیمه دانا

عنکبوت بزرگی در خانه ی کهنهْ سازی،  تار زیبایی برای شکار مگس تنید. هر بار که مگسی بر تارش فرود می آمد و گرفتار می شد عنکبوت آن را می بلعید تا مگسان دیگر که از آن حوالی عبور می کردند تصور کنند تار عنکبوت مکان امنی برای استراحت است . روزی مگس نیمه دانایی، وز وز کنان بالای تار عنکبوت پرواز می کرد و آنقدر برای فرود آمدن مسامحه کرد که عنکبوت ظاهر شد و گفت: "بفرما."     اما مگس که از او خیلی باهوشتر بود گفت، "من هرگز در جایی که مگس دیگری نیست فرود نمی آیم و در منزل تو مگس نمی بینم."

مگس پرواز کنان رفت ، تا به جایی رسید که مگسان زیادی گرد آمده بودند. می خواست بنشیند که زنبوری گفت: " دست نگهدار نادان، این مگس گیر است. همه این مگسها به دام افتاده اند،"    مگس گفت ، مزخرف نگو همه اینها مشغول رقصند."

این را گفت و نشست و با دیگر مگسان در آنجا زمین گیر شد.

نتیجه اخلاقی : امنیت در کمیّت نیست ، در هیچ چیز دیگر هم نیست.

 

                                 ************************* 

نمس هندی صلح دوست

روزی در سرزمین افعیان،  یک نمس هندی به دنیا آمد که نمی خواست با مار عینکی یا موجود دیگری بجنگد. در سراسر دنیا از نمس هندی به نمس هندی خبر رسید که یک نمس هندی وجود دارد که نمی خواهد با مار عینکی بجنگد.

با موجودات دیگر به طور اعم نجنگیدن مهم نیست اما ستیز با مار عینکی، کشتن یا کشته شدن در این راه، وظیفه هر نمس هندی است.

نمس هندی صلح دوست پرسید:"چرا؟" و خبر در دنیا منتشر شد که نمس عجیب تازه وارد نه فقط طرفدار مار عینکی و ضد نمس هاست بلکه کنجکاوی عالمانه هم می کند و مخالف تمام هدف ها و رسوم نمسی گری است.

پدر نمس جوان فریاد می کشید: "دیوانه است."  

مادرش می گفت: " طفلک ناخوش است." 

برادرهایش داد می زدند: "بی جرأت و ترسو است."  

خواهرهایش نجوا می کردند: "از نظر جنسی نقص دارد."

ناآشنایانی که هرگز نمس صلح دوست را به چشم ندیده بودند، به خاطر می آوردند که او را در حین خزیدن روی شکم یا در حال تمرین چنبره زدن مانند مارها، یا توطئه چینی برای برانداختن کشور نمسان مشاهده کرده اند.

نمس خارق العاده ی نوظهور می گفت: "من سعی دارم با دلالت و دانایی به همه چیز بنگرم."

یکی از همسایگان گفت: "دلالت هم وزن و شبیه خیانت است."

دیگری می گفت: " و دانایی را فقط به کار دشمن می برد."

آخر شایع شد که نمس مانند مار کبرا نیشش زهر دارد، او را به دادگاه کشیدند، محکوم و تبعیدش کردند.

نتیجه اخلاقی: از شر دشمن شاید بتوان ایمن ماند ولی از هر قوم و دسته ای که باشید از گزند هم کیشان مصون نیستید.

 

                                 *************************  

ببری که می بایست سلطان شود

یک روز صبح ببری در جنگل از خواب برخاست و به زنش گفت که سلطان جانوران است. زنش گفت: "شیر سلطان جانوران است."

ببر گفت: "ما محتاج تغییریم. فریاد همه موجودات به خاطر تغییر و تحول بلند است."

ببر ماده گوش فرا داد ولی هیچ فریادی، مگر صدای فرزندش، نشنید.

ببر گفت: "هنگام برآمدن ماه من سلطان جانوران خواهم بود. ماه امشب به افتخار من لباس زردِ راهْ مشکی برش می کند."

زنش تصدیق کرد و بعد پیش فرزندش رفت که پسری بود بسیار شبیه پدر و تصور می کرد خاری به پنجه اش رفته است.

ببر در جنگل به راه افتاد تا به کنام شیر رسید و غرید: "بیرون بیا و به سلطان جانوران خوشآمد بگو. سلطان مرده است. زنده باد سلطان،"

درون کنام،  شیر ماده، شوهرش را بیدار کرد و گفت: "سلطان آمده است و می خواهد ترا ببیند."

شیر خواب آلوده پرسید: "کدام سلطان؟"

زن جواب داد: "سلطان جانوران."

شیر غرید: "من سلطان جانورانم." و با شتاب از کنام بیرون دوید تا از تاج و تختش در مقابل این متظاهر دفاع کند.

جنگ مغلوبه شد و تا غروب آفتاب ادامه داشت. تمام جانوران جنگل در این جنگ شرکت جستند و تا غروب افتاب ادامه داشت تمام جانوران جنگل در این جنگ شرکت جستند، بعضی به دفاع از ببر و جمعی به طرفداری از شیر. تمام موجودات از آهو گرفته  تا یوز،  در برانداختن شیر یل دفع ببر،  نقشی داشتند.  برخی نمی دانستند برای کدام می جنگند و برخی با هر که نزدیکتر بود می جنگیدند و برخی به خاطر جنگیدن می جنگیدند.

یکی از آهو پرسید: "برای چه می جنگیم؟"

آهو گفت: " به خاطر سنن کهن."

یکی از یوز پرسید: " در راه چه می میریم؟"

یوز گفت: "در راه طرح های نوین."

هنگامی که ماه تب زده سر بر آورد، بر جنگلی تابید که در آن جز طوطیی و مرغ حقی که با وحشت نعره می کشیدند؛  جنبنده و تنابنده ای نبود. تمام جانوران مگر ببر مرده بودند، او هم دیری نمی پایید. سلطان خود کامه شد، ولی دیگر این عنوان بی معنی بود.

نتیجه اخلاقی: اگر جانوری وجود نداشته باشد طبیعی است که نمی توان سلطان جانوران شد.

 

                                 ************************* 

جغدی كه خدا بود

یكی نبود و آن كه بود جغدی بود كه نیمه شب بی ستاره ای بر شاخه ی درخت بلوطی نشسته بود. دو موش صحرایی، می خواستند بی صدا و بدون این که توجهی به خود جلب کنند، از آنجا بگذرند. جغد گفت: "اهو!"    موش ها، كه نمی توانستند باور کنند،  در آن تاریكی ضخیم كسی قادر است آنها را ببیند، با ترس و تعجب پرسیدند: "با كی هستی؟"  جغد گفت: "با تو."

موش ها متعجب باز گشتند و به سایر مخلوقات دشت و جنگل گفتند كه جغد عظیمترین و عاقلترین مخلوقات است، زیرا در تاریكی قدرت بینایی دارد و می تواند هر سوالی را پاسخ گوید،  پرنده ای كه منشی بود، گفت: "در این باره تحقیق خواهم کرد."

و شب دیگری كه باز بسیار تیره و تار بود به سراغ جغد رفت و پرسید:

-  "این چند تاست؟"

-  " دو."

و پاسخ صحیح بود.  

پرنده منشی پرسید: " من كی هستم؟"

جغد گفت: "تو؟  تو."

پرنده منشی پرسید: "انگور بر چه درختی است؟»

جغد گفت:  "مو."

پرنده منشی با شتاب بازگشت و به دیگر موجودات گفت: "جغد واقعاً عظیمترین و عاقلترین حیوانات  دنیاست ، چون در تاریکی می بیند و به هر سوالی جواب می گوید."

شغال مو قرمزی پرسید: "در روز هم می بیند؟"

موش صحرایی و سگ پودل یك صدا گفتند: "بله!"  و بقیهٌ مخلوقات به این سؤال احمقانه که "در روز هم می بیند؟" به آوای بلند خندیدند و سر در پی شغال مو قرمز گذاشتند، او و دوستانش را از آن محوطه بیرون راندند. بعد پیکی  نزد جغد فرستادند و از او دعوت كردند كه راهنما و راهبر آنان باشد.

هنگامی كه جغد میان جانوران هویدا شد نیمروز بود و خورشید درخشنده می تابید. او آهسته گام بر می داشت و این مطلب به او وقار و صلابتی بخشیده بود ؛ و با چشمان خیره درشتش اطراف و جوانب را می نگریست، و این قضیه حالت بزرگان را به او داده بود. مرغ فریاد كشید: "خداست!" و سایرین این شعار را استقبال کردند و همه  فریاد کشیدند: "خداست!"  و به این ترتیب هر كجا می رفت، همه به تبعیت از او می رفتند و وقتی با شیئی تصادم می كرد دیگران هم به آن تنه می زدند. آخر به میان جاده اصلی اسفالت رسید و از میان آن به راهش ادامه داد، بقیهٌ موجودات همچنان به دنبالش بودند.  در این حیص و بیص عقاب  كه جلودار کاروان بود، مشاهده کرد که ماشین باری بزرگی با سرعت 50 میل در ساعت به طرف آنها پیش می آید و بهپرنده منشی خبر داد.  پرنده منشی به جغد گزارش داد و گفت: " خطری در پیش است".  جغد گفت: "اوهوا؟" پرنده منشی به او گفت: " آیا نمی ترسید؟ "  و جغد كه  ماشین باری را نمی توانست ببیند به آرامی گفت: "برو!"

موجودات دوباره فریاد کشیدند: "خداست!"  و هنگامی كه ماشین باری آنها را زیر می گرفت، هنوز می گفتند: "خداست!"

بعضی حیوانات فقط مجروح شدند اما اکثر آنها من جمله جغد مردند.

نتیجهٌ اخلاقی: بسیاری از مردم را تا مدت های مدید می توان خر كرد.

 



صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان محبوب جهان و آدرس lone2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:







کد ساعت فلش